(۱)
زن تو ی یه اتاق گرم آفتاب گیر
مقابل یه عالمه درخت سبز نشسته اس.
با بابا رفتیم تو اتاقش.
بعد از یه عالمه فین و فون کردن
یه پرونده آبی در آورد و گفت:
ببینید شما رو با موههای نمایان و آرایش مشاهده کردن
این خلاف قوانین دانشگاه است...
ساکت به اون دندونهای نا مرتبش نگاه می کردم .
یه کاغذ داد دستم گفت
دفاعیه اتو بنویس.
نوشته ام کار دیگه ایی هم می شه کرد؟
فرصت بدین تا حبس ام تو این زندون خوشگل که همه واسش سر و پا می شکنن تموم شه.
بابا ساکت بود
می دونم حرص می خورد.
اولین بار بود به چشم خودش میدید که اینجا ظاهر قشنگی داره
اما زندانه.
موقع بیرون اومدن هنوز می تونستم اون دندونای نا مرتبش رو که تصویر درختهای جلوی داشگاه پشتش بود رو ببینم.
------------------------------------------------------
(۲)
تو محوطه منتظر امتحان بودیم.
مثلا دو دوست صمیمی بودیم.
اما نمی دونم چرا همش می گفت دلم واسه ی فلانی تنگ شده...
وقتی هم اون فلانی اومد.
من نبودم
مثل همیشه.
همیشه غریبه ام.
همه جا.
--------------------------------------------------------
(۳)
زیر یه درخت
یه جای دور دور تو دانشگاه
زیر آفتاب سنگین ظهر نشسته بودیم
مارل برو قرمز می کشیدیم.
خندید گفت
تو فامیل ما که ۳ نفر از کشیدن سیگار مردن
احتمالا من نفر چهارمی ام.
گفتم
تو که دوس داشتی از سرطان خون بمیری.
گفت
کاش می شد انتخاب کرد.
------------------------------------------------
(۴)
استاد: تو چرا داری روز به روز لاغرتر و غمگین تر میشه.
من: خوشحالم.
استاد: از چی؟
من: ازینکه یه غم دارم که هم زنده نگهم داره هم منو بکشه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: من برگشته ام!!!
پ.ن: پست طولانی!!
پ.ن: لازم نیست بگی خوب برگشتی که برگشتی!
پ.ن : این همه میری مثلا فکر می کنی تا ازون سر بی مخ ات یه نظر کوبنده تراوش کنی و بعد من فقط و فقط در یک صدم ثانیه یه کلید رو فشار می دم و نظر گهر بارتو پاک میکنم.اینجا دنیای منه هرکار دلم بخواد می کنم. ( مخاطب خاص داشت)
سلام دوست من.
واقعا نوشته هاتون در نوع خودش جالبه.
شاید جالب ترین قسمت این پستتون هم خوشحال بودن در مقابل غم و لاغرتر شدنه!
راستش رو بخواین من هم یه مدتیه فشار های روانی زیادی رو تحمل کردم.
خیلی تنهام.و خسته.دو تا امتحان پشت سر هم دارم.دیگه خسته شدم.از همه چی و همه کس.
ببخشید که خیلی زود خودمونی شدم.میخوام یه جورایی خودم رو تخلیه کنم.
شاید اگه به وبلاگم بیایی از مطالبش زیاد خوشت نیاد.میخوام یه جورایی تغییر کنم.
موفق باشین.
ضمنا این نظر رو تایید نکن.
واقعا نوشته هاتو دوست دارم.منم یه جورایی دلم میخواد ماربارو امتحان کنم اما سعی کردم تا حالا جلو این حسمو بگیرم.البته سبزشو دوست دارم امتحان کنم.چون آدم بی اراداه ایم نمیرم طرفش.خیلی دلم گرفته اما سیگار تو هوای گرم؟؟نمیدونم
خوشحالم که برگشتی ...
بعضی وقتا تنها چیزی که آدمو سرپا نگه میداره یه نگرانی یا ناراحتیه (شماره 4 )
میزدی فکّشو با دندونای یک-در-میانش میوردی پایین !
در موردِ اون که دلش سرطانِ خون میخواست، از قول من بهش بگو آدم با این چیزا تو یادِ بقیه نمی مونه !
در جوابِ کامنت هم باید بگم، نه ! در واقع این بـــاد اشاره داره به یه شخصِ خاصی که اتفاقاً اون هم از سرطان خون مرد !
هی چطوریایی؟من که هنوز مشغول امتحانام.
1 واسه تعهد گرفتن باباتم خواستن؟تف تو روحشون
2...
3منم مردنمو اگه میتونستم انتخاب کنم دلم میخواست تو حادثه ی رانندگی میردم
4 داشتن اینجور غما خیلی سخته دختر عذاب میدی خودتو چون یه جورایی فرسایشی میشن همیشه هستن..
همهمون حبسایم...
طاقت بیار
کمی صبر...
پست ۳ . ۴ رو دوست دارم. یاد خودم میوفتم.
لینک؟
با افتخار لینک شدی. ممنون